روزی که صدای صربان قلبت رو شنیدم
نی نیه ناز من سلام امروز با بابایی رفتیم سونوگرافی تا صدایه ضربان قلبت رو بشنویم.بابایی اونقدر ذوق داشت که از ساعت ٦ صبح بیدار شده بود و رفته بود حموم و حسابی به خودش رسیده بود لباسای شیک تنش کرده بود انگاری که داشت میرفت عروسی ساعت ٩ از خونه زدیم بیرون بابایی سریع یع تاکسی دربست گرفت آخه خیلی عجله داشت صدایه ضربان قلبت رو بشنوه.ساعت ٩ و ٢٠ دقیقه رسیدیم بیمارستان منشی گفت خانم باید آب بخوری تا دکتر بتونه کارشو درست انجام بده بعدش بابایی همش آب میریخت تو حلق منه بیچاره اونقدر آب خورده بودم که حالم داشت بد میشد. بالاخره اسممو صدا کردن که برم تو بابایی هم خواست با من بیاد تو که خانم منشی نذاشت گفت ورود آقایون ممنوعه که بابایی خیلی ن...
نویسنده :
سمیه
0:36